بهار که آمد با خود عشق را آورد
روزی گل یاس به بهار گفت:
تو چرا با خود عشق را آوردی؟
بهار با لبی خندان گفت:
آخر اگر من نبودم هیچ رودی جریان نمی یافت
و هیچ بلبلی آواز نمی خواند
و هیچ درختی سبز نمی شد
و هیچ موجودی عاشق نمی شد
و هیچ گلی رئی زمین نمی رویید
و آمدن همه اینها عشق را با خود آورد
و من هم دلیل عشق هستم
آنگاه گل یاس رو به زمین کرد و گفت:
تا جایی که روی زمین باشم
به خاطر این همه زیبایی
به تو عشق خواهم ورزید
و دوستت خواهم داشت!
بی تو دیگر زندگی معنا نخواهد داشت
بی تو دیگر پروازی نخواهد بود
بی تو دیگر یاس ها و شقایق ها نخواهند رویید
و بی تو رودها برای همیشه آواز جاری بودن خود را قطع خواهند کرد
و هیچ بلبلی بر درخت آواز عشق سر نخواهد داد
بی تو دیگر من غزلی نخواهم سرود
چون بی تو شعرهای من بی قافیه خواهند ماند
بوی محرم می آید ز راه
بوی خون و خاک و آتش است در راه
بوی سوختن و ساختن می آید ز راه
بوی کفر و نفاق می رسد بر مشام
ای شامیان ای شامیان رفتید بر راه ظلم
کشتید حسین را نفرین باد بر شما
بوی عطر و عنبر خمیده قامت می آید ز راه
چشم دلت را باز کن تا ببینی و بشنوی
صدای گریه وا ویلتای زینب را
صدای هق هق دخترکی سه ساله را
و بینی جان دادن او را بر نعش حسین
باز کن چشمت را تا بشنوی
صدای گریه رباب را ز تیر خوردن پسرک شیرخوارش
تا ببینی کمر شکسته حسین را هنگام شهید شدن یک دانه پسر
و هنگام شهید شدن عباس که فرمود
به خدا کمرم شکست
و وای بر شما ای شامیان
ن
فرین و لعنت باد بر شما
که کشتید سلاله محمد را و کشتید نور چشم فاطمه را
و بر دوش ما گذاشتید این غم بزرگ و عظیم را