باز آمد بوی بهار و نسیم رحمت
ز هر کوی و برزن آید صدای رحمت
تو ای انسان خردمند زخا برخیز و باز کن در نور و رحمت را
کز آن درب رحمت آید صدای بلبل
ز هر جا روی باز کن دریچه قلبت را
تا که بشنوی نجوای بلبل و شمع را
اگر باز کنی دریچه نور را
تو خواهی شنید نجوای عشاق را با یاس ها و شقایق ها
بهار آمد ز جا برخیز و رو بر طبیعت
کز جان طبیعت آید آهنگ یاران
سلامی به گرمی آفتاب سوزان
به گرمی سوزاننده آتش
به سوزانی عشق تابنده
به همه ی شماهایی که در سال گذشته مرا تنها نگذاشتید و با نظراتتون من را همراهی کردین و
این وبلاگ را با نظرات گرمتون یاری کردین و بهم گرما بخشیدین که با وجود شما گرم شدم و هر
وقت که از روزگار ناامید می شدم و غم مرا در خود می گرفت شما با نظراتتون منو امید می دادین
واقعا ازتون ممنونم و اگر در این سال کمی و کاستی از من دیدین به خوبی خودتون ببخشید و
براتون آرزوی سرشار از سال خوب و پربار همراه با عشق و سبزی را آرزو می کنم. البته ببخشید
که دیر آپ کردم و سال نو را دیر تبریک گفتم .
بهار که آمد با خود عشق را آورد
بهار که آمد زندگی دوباره را هدیه آورد
برای آنان که خواهان زندگی سبزند و می خواهند که سبز باشند.
شب است و ظلمت و سرما و تنهایی
و من امشب در شبان تنهایی خویش
با تو بودن را آرزو می کنم
چشمانم را می بندم و بر اوج خیال سوار می شوم
و سفر می کنم بر آن اتاقکی که تو در آن آسوده بودی
و من وجودم در ترس و شادی انباشته شده بود
شادی ز آن که تو را می دیدم
و ترس از آن که ظلمت بود
اما ترس را به آسمانها سپردم
و دل را به عشق آسوده کردم و پرواز کردم
لحظه ای اندیشیدم که تو خوابی
و دلم نیامد که تو را از خواب بیدار کنم
و آن هنگام که به تو رسیدم سرم را بر قلبت گذاشتم
و تپشهای قلبت مرا به وجد آورد
و نفسهایت که بر صورتم می خورد
به من گرما و اطمینان می داد
سرمایی عجیب در وجودم رخنه کرده بود
اما آن هنگام که دستانت را به دورم حلقه کردی
تمام وجودم گرم شد
و من هنوز می پنداشتم که تو در خوابی
اما نه خواب نبودی
لبانم را بر گونه هایت گذاشتم و تو را بوسیدم
و این لحظه اوج عشق برای من بود
و در آن هنگام بر چشمانت بوسه ای زدم
و تو چشمهایت را آهسته گشودی
و بر چشمانت خیره شدم
و گفتم دوستت دارم!