به اوج رسیدن عشق

شب است و ظلمت و سرما و تنهایی

و من امشب در شبان تنهایی خویش

با تو بودن را آرزو می کنم

چشمانم را می بندم و بر اوج خیال سوار می شوم

و سفر می کنم بر آن اتاقکی که تو در آن آسوده بودی

و من وجودم در ترس و شادی انباشته شده بود

شادی ز آن که تو را می دیدم

و ترس از آن که ظلمت بود

اما ترس را به آسمانها سپردم

و دل را به عشق آسوده کردم و پرواز کردم

لحظه ای اندیشیدم که تو خوابی

و دلم نیامد که تو را از خواب بیدار کنم

و آن هنگام که به تو رسیدم سرم را بر قلبت گذاشتم

و تپشهای قلبت مرا به وجد آورد

و نفسهایت که بر صورتم می خورد

به من گرما و اطمینان می داد

سرمایی عجیب در وجودم رخنه کرده بود

اما آن هنگام که دستانت را به دورم حلقه کردی

تمام وجودم گرم شد

و من هنوز می پنداشتم که تو در خوابی

اما نه خواب نبودی

لبانم را بر گونه هایت گذاشتم و تو را بوسیدم

و این لحظه اوج عشق برای من بود

و در آن هنگام بر چشمانت بوسه ای زدم

و تو چشمهایت را آهسته گشودی

و بر چشمانت خیره شدم

و گفتم  دوستت دارم!

 

طرحی از گل یاس

تو بودی که بر قلب من طرح زدی

و من نمی دانستم که روزی خواهد آمد

که باد ما را از هم جدا خواهد کرد

و طرح روی قلب مرا خواهد کند و با خود خواهد برد

و من نمی دانستم که باد دلی از سنگ دارد

و آنگاه به خود آمدم که تو رفته بودی

و از تو چیزی نمانده بود جز نقشی که بر قلب من زده بودی

و من آن را تا آن هنگام که

خاک شود منزل من با خود خواهم داشت

شاید که آن طرحی باشد از گل یاس

و آن یادآور زیباترین خاطرات است.

 

گوهری در صدف

اندرین دل تنهای من تو پی چه می گردی

شاید پی گذشته ای مشترک

و یا شاید پی دوران کودکی خود می گردی

و یا شاید پی سالهای تنهایی خود هستی

نمی دانم! پی چه می گردی

اما من گذشته تو نیستم

و نیستم سالهای تنهایی تو

من هم به مانند تو پی چیزی می گردم

که درین دنیای وارونه گم کرده ام

نمی دانم آن چیست

ولی می دانم می ماند به گوهری در درون صدفی

شاید پی کودکی خود که چون باد گذشت

و یا شاید پی جوانی خود که آن را هدر دادم

و به راه عشق نرفتم

کاش جوانیم برمی گشت

آن وقت با پرنده عشقم

دست در دست هم

در دشت شقایقهای لرزان می دویدیم

چون دو کودک آزاد و رها