صفحه خیالی از عشق

آن هنگام که چشمهایم را گشودم چیزی نبودم جز کودکی ناتوان
روزها پی در پی آمد و.رفت
و من نوجوانی شدم
نوجوانی شاد و مغرور به خود
و مهربان که همه آدمها دوستم داشتند
با همه با زبان دل سخن می گفتم
با کودک چون کودک
و با پیر هچون گلی پژمرده اما زنده
و با جوان چون گلی سرخ و شاداب
این روزها هم آمد و رفت
و من چشمانم را بستم و دوباره پلکی زدم
و دیدم که جوانی رعنا شده ام
دیگر نه آن کودک شیرین زبان بودم
و نه آن نوجوان مغرور
تا اینکه تو را در رویاهایم دیدم
و نقش خیال تو را در صفحه ضمیرم حک کردم
دیگر بدون خیال تو زندگی برایم سراب بود
هر جا که می رفتم خیال تو در ذهنم تصویر می شد
تا آن هنگام که تو را دیدم و از خود به در شدم
و حال آرزو می کنم که ای کاش
تو هیچ وقت در خیال ذهن من نقش نبسته بودی
و ای کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم
که حال با بودن تو دیگر نمی توانم از یادت ببرم
و روزی نباشد که نام زیبای تو در ذهن من نیاید و نقش نبندد
آری ای زیبای من
مرا دریاب و تنها مگذار
که بی تو دنیا برایم سرابی بیش نیست.

هر صبح آغازی دیگر است

هر صبح آغازی دیگر است

هر روز جهانی است که از نو تولد می یابد

امروز روزی نو است.

این دنیای من است که امروز

از نو بنیاد می یابد.

سراسر حیاتم را تا این لحظه گذرانده ام

تا چنین روزی فرا رسد

این لحظه این روز همچون لحظه های دیگر در طول ابدیت

خوب و گرامی است.

برآنم که از این روز و لحظه لحظه آن

بهشتی زمینی بیافرینم

امروز روز بخت من است.

 

 

 

 

 

در آرزوی آزادی

باز امشب صدای کبوتران بر بام خانه  غوغا می کند

باز امشب من می خوانم سرود آزادی

و پرندگان آسمان می نشینند بر شانه هایم

می گویند بخوان سرود آزادی را

تا آزاد شویم ز بند دنیا و آدمها

گفتم مگر شما هم در بند هستید

گفتند آری

گفتم ای پرندگان بخوانید با من

و سر دهید سرود آزادی را

تا صدایمان پیچد در جهان

و آزاد شویم از بند

و رها شویم چو مرغان دریایی

و پرواز کنیم بر بالای بامها و دریاها

و چه زیبا است آزادی