...
پسر کوچولو گفت: -پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن
است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی
دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک
روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج
پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
پسر کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا
اهلی کرده باشد.
اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی
را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار
میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم
میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور
نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد.
اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر
میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو
گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی پسر کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - تو اگر دوست
می خواهی خب منو اهلی کن !
پایت را که از زمین بر می گیری آسمان راههای بی کرانش را به تو نشان خواهد
داد.تو را در بر خواهد گرفت و چونان امانتی لطیف بالا خواهد برد.آن وحشت گنگ
و بدوی از ارتفاع صفیر گلوله هایی که با خود طنین مرگ دارند دیگر نخواهدت
ترساند.
در نگاهت آسمان و زمین به هم می پیوندند تا افق شوند:جایی برای در آمدن و
لاجرم غروب کردن و اگر غروب این گونه خونین نباشد چگونه آفتاب هر صبح طلوعی
تازه خواهد داشت.