به اوج رسیدن عشق

شب است و ظلمت و سرما و تنهایی

و من امشب در شبان تنهایی خویش

با تو بودن را آرزو می کنم

چشمانم را می بندم و بر اوج خیال سوار می شوم

و سفر می کنم بر آن اتاقکی که تو در آن آسوده بودی

و من وجودم در ترس و شادی انباشته شده بود

شادی ز آن که تو را می دیدم

و ترس از آن که ظلمت بود

اما ترس را به آسمانها سپردم

و دل را به عشق آسوده کردم و پرواز کردم

لحظه ای اندیشیدم که تو خوابی

و دلم نیامد که تو را از خواب بیدار کنم

و آن هنگام که به تو رسیدم سرم را بر قلبت گذاشتم

و تپشهای قلبت مرا به وجد آورد

و نفسهایت که بر صورتم می خورد

به من گرما و اطمینان می داد

سرمایی عجیب در وجودم رخنه کرده بود

اما آن هنگام که دستانت را به دورم حلقه کردی

تمام وجودم گرم شد

و من هنوز می پنداشتم که تو در خوابی

اما نه خواب نبودی

لبانم را بر گونه هایت گذاشتم و تو را بوسیدم

و این لحظه اوج عشق برای من بود

و در آن هنگام بر چشمانت بوسه ای زدم

و تو چشمهایت را آهسته گشودی

و بر چشمانت خیره شدم

و گفتم  دوستت دارم!