خانه ای از عشق

در کنار جویبار سپید نشسته ام غرق در رویاهای خود

که ناگه از دور دستها صدایی می رسد بر گوشم

و نوری خیره کننده چشمهایم را می زند

لحظه ای چشمهایم را می بندم

گویی آن صدا و آن نور چیزی نیست جز توهم و خیال

اما نه آن صدا صدایی آشناست

صدای کودکی من است

آن هنگام که در دشت سوی قاصدکها می دویدم

این صدا همان است

که از کوهستان برمی خیزد

و بر تنگستان قلب من چنگ می زند

گامی برمی دارم به سوی آن صدا

شادی و ترس در هم آمیخته است

صدایی آشناست با طنینی دلنواز

به صدا نزدیک می شوم

آری او محبوب من است که صدایش به گوشم می رسد

چون آواز نی آوایی خوش نوا

به سویش می دوم او را در آغوش می گیرم و می گریم

او سرانجام از سفر برگشته است

گرد راه را می توان بر موهای پریشانش دید

کوزه ای از آب پر می کنم

آرام می ریزم بر مشتهایش

او آب را می ریزد بر سر و صورتش

انگار گرد راه از رویش زدوده می شود

تا افق چیزی نمانده است

افق نزدیک است

دستش را به سویم دراز می کند

و با همان لحن شیرین می گوید:

بیا بنشینیم و افق را تماشا کنیم

دستم را می گیرد

گرمای عشق تمام وجودم را لبریز می کند

با هم به افق خیره می شویم

دست در دست هم به سوی فرداها گام برمی داریم

و خانه ی عشق را بنا می کنیم

که مصالحش عشق است و صفا

و چیزی نیست که از آن بگذریم.