مردی از جنس خاک

نمی دانم داستان عشق و محبت از کجا آغاز شد

از آنجا که عشق شمع به پروانه سر گرفت

و شمع در نبود پروانه آب شد و سوخت

یا آنجا که آسمان عاشق ابر شد

و غرش های سهمگینش را در نبود ابر نثار زمین کرد

یا آنجا که آدم و حوا زیر درخت سیب نشستند

و این حاصل پدیده عشق بود و آدمی عاشق شد

کاش عشق را بشناسیم و ارج نهیم

عشق آن بارگه نورانی

و از آنجا محبت و عشق پدید آمد

و من هم عاشق شدم

عاشق مردی که خداگونه بود و خداگونه زیست

و خداگونه به منزلگه خاک شتافت

مردی که از جنس  نور و الماس بود

مردی که از دیار غربت بود

مردی که معنی عشق را می فهمید

و آن را ترجمه و تفسیر می کرد

زبان یاس ها را می فهمید

و من در شبهای تنهایی ام

زیر سایه صنوبران عاشق

و زیر نور مهتاب می نشستیم

و با یاس می گفتیم و از یاس می شنیدیم

از عشق می گفتیم و عشق را ترجمه و تفسیر می کردیم

و اما آن مرد مرا تنها گذاشت و رفت

تنها با کوله باری از یادها و خاطره ها

کوله باری از یاس ها و شقایق ها

با دسته ای پر از نرگس ها مرا تنها گذاشت و رفت

و به خاک پیوست

خاکی که از آن بود و با آن زیست

و به دیار عشق رسید

دیاری که سالها انتظارش را کشیده بود