صفحه خیالی از عشق
آن هنگام که چشمهایم را گشودم چیزی نبودم جز کودکی ناتوان
روزها پی در پی آمد و.رفت
و من نوجوانی شدم
نوجوانی شاد و مغرور به خود
و مهربان که همه آدمها دوستم داشتند
با همه با زبان دل سخن می گفتم
با کودک چون کودک
و با پیر هچون گلی پژمرده اما زنده
و با جوان چون گلی سرخ و شاداب
این روزها هم آمد و رفت
و من چشمانم را بستم و دوباره پلکی زدم
و دیدم که جوانی رعنا شده ام
دیگر نه آن کودک شیرین زبان بودم
و نه آن نوجوان مغرور
تا اینکه تو را در رویاهایم دیدم
و نقش خیال تو را در صفحه ضمیرم حک کردم
دیگر بدون خیال تو زندگی برایم سراب بود
هر جا که می رفتم خیال تو در ذهنم تصویر می شد
تا آن هنگام که تو را دیدم و از خود به در شدم
و حال آرزو می کنم که ای کاش
تو هیچ وقت در خیال ذهن من نقش نبسته بودی
و ای کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم
که حال با بودن تو دیگر نمی توانم از یادت ببرم
و روزی نباشد که نام زیبای تو در ذهن من نیاید و نقش نبندد
آری ای زیبای من
مرا دریاب و تنها مگذار
که بی تو دنیا برایم سرابی بیش نیست.