روزی در سراسر نیستی رسیدم به حد تپش زان پس، زمین با اشتیاق خوردم بس من با دو گوش خود، عطر وجود را بو کشیدم؛ دست من حیران ماند. پای خود را شستم، پایم رفت... با دو دست خود از ابر سیاه زندگی بالا کشیدم: ماه را من دیدم و ستاره هایی را که سال ها آزگار درخشیدن بودند
اینک وقت وصال است، وصال او او کیست؟ او خدای بی همتاست وقت وصال کی است؟ همین حالا! |