فصل آخر

ای کاش می دانستم که تو در کجای این شهر بزرگ اقامت داری

و سالهاست که در این دیار غربت به انتظارت نشسته ام

تا تو برگردی و افسوس که هنوز نیامده ای

سالها می گذرد پی در پی و ندارم از تو خبری

جز خاطره های با تو بودن

سالهای جوانی ام گذشت به انتظار و تو نیامدی

اکنون که در آستانه کهنسالی ام هنوز چشم انتظار توام

تا تو برگردی و با هم سر تا سر این دنیا را بگردیم

هر شب در این آرزو و دعایم

و می دانم که روزی خواهی آمد

روزی از همین روزها

خواهی آمد و مرا با خود خواهی برد