فصل آخر

ای کاش می دانستم که تو در کجای این شهر بزرگ اقامت داری

و سالهاست که در این دیار غربت به انتظارت نشسته ام

تا تو برگردی و افسوس که هنوز نیامده ای

سالها می گذرد پی در پی و ندارم از تو خبری

جز خاطره های با تو بودن

سالهای جوانی ام گذشت به انتظار و تو نیامدی

اکنون که در آستانه کهنسالی ام هنوز چشم انتظار توام

تا تو برگردی و با هم سر تا سر این دنیا را بگردیم

هر شب در این آرزو و دعایم

و می دانم که روزی خواهی آمد

روزی از همین روزها

خواهی آمد و مرا با خود خواهی برد

نظرات 1 + ارسال نظر
حسن پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:25 ب.ظ http://lcj.blogsky.com

سلام دوست عزیز نوشتهات زیباست به وبلاگ من سر بزن خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد